NEW

متن مرتبط با «داستان» در سایت NEW نوشته شده است

داستان کفن دزدی

  •   کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت: ای پدر امرت چیست؟ پدر گفت: پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و...  ,داستان"کفن"دز" ...ادامه مطلب

  • داستان عابد و رهگذر

  •  داستان عابد و رهگذر   در داستانهاى پيشين آورده اند كه كسى درختى را ديد كه مردم آنرا عبادت ميكردند، پس رفت و تبر را برداشت تا اينكه درخت را قطع كند تا مردم آنرا عبادت نكنند. در راه شخصى به او برخورد و از او پرسيد: با اين تبر كجا ميروى؟ گفت: مردم اين درخت را عبادت ميكنند و مرتكب شرك شده اند و من ميخواهم آنرا قطع كنم... , داستان. عابد .و رهگذر . ...ادامه مطلب

  • داستان خارج کر دن جن از بدن يك زن

  • داستان خارج کر دن جن از بدن يك زن داستان واقعی   روزى جني داخل بدن زني شد و به مدت يک روز وي را دچار صرع نمود.   برادرانش نيز نزد شيخ عالمي رفتند تا بر خواهرشان قرآن بخواند، هنگاميکه شيخ وضعيت زن را ديد به آنها گفت: لازمست تا مدت طولاني بر وي قرآن بخوانيم!   , ...ادامه مطلب

  • داستان نوح عليه السلام

  • داستان نوح عليه السلام در قرآن   نام نوح عليه السلام درچهل و چند جاى قرآن كريم آمده و در آنها به قسمتى از داستان آن جناب اشاره شده، در بعضى موارد بطور اجمال و در برخى بطور تفصيل، ليكن درهيچ يك از آن موارد مانند داستان‏نويسان كه نام، نسب، دودمان،محل تولد، مسكن، شؤون‏زندگى، شغل، مدت عمر، تاريخ وفات، مدفن و ساير خصوصيات مربوط به زندگى شخصى‏صاحب‏داستان را متعرض مى‏شوند به جزئيات آن جناب پرداخته نشده , ...ادامه مطلب

  • داستان زیبای دخترروسی

  •   من به همرا ه مادر و دو خواهرم در خيابان را ه مي رفتيم كه ناگهان اين زن به سرعت به طرف ما دويد و شروع به صحبت كردن با ما كرد ،‌ البته به زبان روسي. ما به او فهمانديم كه روسي بلد نيستيم. گفت: انگليسي بلديد؟ گفتيم: بله. خوشحال شد ولي خوشحالي پوشيده با غم و همراه با گريه. گفت:  من زني روسي هستم و داستانم اينچنين است و فقط از شما مي خواهم كه مدتي به من جا و مكان بدهيد تا بتوانم با خانواده ام در روسيه تماس بگيرم و در مورد كارم تصميم بگيرم. ما نيز در مورد اين زن شروع به مشورت كرديم كه آيا او را قبول كنيم يا نه. شايد حقه باز باشد،‌ يا فراري و يا...!!  , ...ادامه مطلب

  • داستان قابيل و هابيل

  • داستان قابيل و هابيل   قابيل و هابيل فرزندان آدم عليه السلام بودند. قرآن، سرگذشت آنها و پند و اندرزهايى را كه در ماجراى آنان وجود دارد بيان فرموده تا مؤمنان از آن بهره‏مند گردند. , ...ادامه مطلب

  • داستان زیبا

  • شما در يك شب طوفاني در حال رانندگي هستيد. از جلوي يك ايستگاه اتوبوس مي‌گذريد. سه نفر داخل ايستگاه منتظر اتوبوس هستند. يك پيرزن كه در حال مرگ است. يك پزشك كه قبلاً جان شما را نجات داده است , ...ادامه مطلب

  • داستان زیبا

  •   داستان زیبا اگه نخونیش پشیمون می شی    , ...ادامه مطلب

  • داستان جالب ..ایرانی وآمریکایی

  • سه آمريکايي و سه ايراني (حکايت ابتکارات ايراني‌ ها   سه نفر آمريکايي و سه نفر ايراني با همديگر براي شرکت در يک کنفرانس مي‌رفتند. در ايستگاه قطار سه آمريکايي هر کدام يک بليط خريدند، اما در کمال تعجب ديدند که ايراني ها سه نفرشان يک بليط خريده اند. يکي از آمريکايي ها گفت: چطور است که شما سه نفري با يک بليط مسافرت مي کنيد؟ يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهيم. همه سوار قطار شدند. آمريکايي ها روي صندلي هاي تعيين شده نشستند، اما ايراني ها سه نفري رفتند توي يک توالت و در را روي خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بليط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بليط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لاي در يک بليط آمد بيرون، مامور قطار آن بليط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمريکايي ها که اين را ديدند، به اين نتيجه رسيدند که چقدر ابتکار هوشمندانه اي بوده است. بعد از کنفرانس، آمريکايي ها تصميم گرفتند در بازگشت همان کار ايراني ها را انجام دهند تا از اين طريق مقداري پول هم براي خودشان پس انداز کنند. وقتي به ايستگاه رسيدند، سه نفر آمريکايي يک بليط خريدند، اما در کمال تعجب ديدند که آن سه ايراني هيچ بليطي نخريدند. يکي از آمريکايي ها پرسيد: چطور مي‌خواهيد بدون بليط سفر کنيد؟ يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.  سه آمريکايي و سه ايراني سوار قطار شدند، سه آمريکايي رفتند توي يک توالت و سه ايراني هم رفتند توي توالت بغلي آمريکايي ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار يکي از ايراني ها از توالت بيرون آمد و رفت جلوي توالت آمريکايي ها و گفت: بليط، لطفا! , ...ادامه مطلب

  • دامادخوب

  • من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم. والدینم خیلی کمکم کردند، دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود. فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود…! اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد ,طنز"طنزباحال"بهترین .طنز"داستان طنز"داستان .زیبا"بهترین طنز"طنزجدید"داستان.جدید.طنز ...ادامه مطلب

  • داستان باحال

  • یک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است. من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به ,طنز"طنزباحال"بهترین .طنز"داستان طنز"داستان .زیبا"بهترین طنز"طنزجدید"داستان.جدید.طنز ...ادامه مطلب

  • داستان طنز

  • اوايل شب بود. دلشوره عجيبي تمام بدنم را فرا گرفته بود. بعد از اينكه راه افتاديم به اصرار مادرم يك سبد گل خريديم. خدا خير كساني را بدهد كه باعث و باني اين رسم و رسومهاي آبكي شدند. آن زمانها صحراي خدا بود و تا دلت هم بخواهد گل! چند شاخه گل مي كندن و كارشان راه مي افتاد، ولي توي اين دوره و زمونه حتي گل خريدن هم براي خودش مكافاتي دارد  ,طنز"طنزباحال"بهترین .طنز"داستان طنز"داستان .زیبا"بهترین طنز"طنزجدید"داستان.جدید.طنز ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها