ادامه داستا ن دخترروسی

ساخت وبلاگ

به من گفت:

خالد ،‌ در اين وضعيت سخت مي خواهي بخوابي ‌؟ مي خواهي بخوابي در حالي كه ما الان احتياج به التماس به سوي پروردگارمان داريم؟ بلند شو و به خداوند روي بياور زيرا اكنون زمان پناه بردن است.
بلند شدم و هر قدر كه مي توانستم نماز خواندم و بعدش خوابيدم.
اما او پيوسته نماز مي خواند.
هر وقت بيدار مي شدم و نگاهش مي كردم يا در حال ركوع بود يا سجده يا قيام يا دعا و يا گريه تا زماني كه فجر زد و او مرا بيدار كرد و گفت: بيدار شو وقت نماز صبح است بيا باهم نماز بخوانيم.
بلند شدم و وضو گرفتم و با هم نماز خوانديم. سپس او كمي خوابيد و بعد گفت: بلند شو برويم اداره گذرنامه.
گفتم :

برويم؟ با چه مدركي؟! عكسها كجاست،‌ عكسي نداريم!!
گفت :

بايد برويم و تلاش كنيم. از رحمت خدا نا اميد نشو.
خالد مي گويد :

 با هم رفتيم. همسرم شمايلش معروف و آشكار بود ،‌عبايي كه تمام بدنش را مي پوشاند. به خدا قسم همين كه پايمان را در اولين دفتر از دفاتر اداره گذاشتيم يكي از كارمندان صدا زد: فلاني دختر فلان؟ همسرم جواب داد بله. گفت: بيا اين گذرنامه ات به همان صورتي كه مي خواستي. ولي اول هزينه اش را بايد پرداخت كني.
خيلي خوشحال شديم و به خدا قسم اگر تمامي پولهايي را كه همراهمان بود مي خواست، به او مي داديم. گذرنامه را گرفتيم و هزينه اش را داديم و برگشتيم.
در راه او به من نگاه مي كرد مي گفت: به تو نگفتم كه « و من يتق الله يجعل له مخرجا»
خالد مي گويد :

اين كلماتي را كه مي گفت در دلم چنان تربيت ايماني به جاي گذاشت كه در اين سالهاي دراز از درسها و سخنرانيهايي كه شنيده بودم به جاي نمانده بود.
بعد از آن گذرنامه را مهر زديم ،‌تمام وسايلمان را در اتاق گذاشتيم تا پيش خانواده همسرم برويم.
رفتيم و در زديم. برادر بزرگش در را باز كرد هنگامي كه خواهرش را ديد خوشحال شد و تعجب كرد!!
چهره همان چهره خواهرش بود ولي لباس ،‌ لباس او نبود!! لباس سياهي كه همه بدنش را پوشانده بود به جز صورتش را!
همسرم وارد خانه شد در حالي كه لبخند مي زد و برادرش را در آغوش گرفته بود. بعد از آن هم من وارد شدم و در سالن خانه نشستم. خانه ساده و سنتي بود كه از آن آثار فقر نمايان بود.
من تنها نشستم ولي همسرم رفت داخل اتاق. صداي حرف زدنشان را مي شنيدم . صداي مرد و زن به زبان روسي كه من چيزي از آن نمي فهميدم و نمي دانستم كه درباره چه صحبت مي كنند.
ولي كم كم صدا ها بلند شد و لهجه ها تغيير كرد و داد وفرياد به هوا رفت!
احساس كردم كه اوضاع دارد خراب مي شود ولي نمي توانستم بفهمم چرا؟ چون زبان روسي بلد نبودم.
بعد از چند لحظه ناگهان سه جوان و يك پيرمرد پيش من آمدند. با خودم گفتم حتما براي خوش آمد گويي به همسر دخترشان آمده اند!
اما ناگهان خوش آمد گويي تبديل به كتك و زد و خورد شد!!!
وقتي به خود آمدم ديدم كه من بين چند تا وحشي هستم و چيزي نمانده كه از اين دنيا خداحافظي كنم. پس هيچ چاره اي جز فرار و نجات خود از دست آنها نديدم. اين تنها راه حل براي نجات من بود.
به سرعت در را باز كردم و از خانه فرار كردم و آنها هم بدنبالم. در بين جمعيت خود را گم كردم و رفتم به طرف اتاقي كه اجاره كرده بوديم كه از آنجا زياد دور نبود...
به خودم نگاه كردم ، پيشاني ،‌گونه ها و دماغم ورم كرده و خون از دهانم جاري بود. لباسهايم هم به خاطر آن ضربه هاي وحشتناك پاره شده بود.
با خودم گفتم: من الان نجات پيدا كردم ولي همسرم چه مي شود؟
خالد مي گويد:

خودم را فراموش كردم و به همسرم فكر مي كردم،‌ آخر مشكل اين بود كه همسرم را دوست داشتم!
قيافه اش جلوي چشمانم بود. آيا او نيز همان ضربات و كتكهايي كه من خورده بودم را خورده؟ من مرد هستم و تحمل دارم. او زن است و طاقت ندارد،‌ حتما مي ميره ،‌يا من را رها مي كنه،‌ يا شايد از دين برگرده...
شيطان كارش را شروع كرد و افكار عجيب و غريب در سرم شروع به پرسه زدن كرد كه تو ديگر از امروز همسري نخواهي داشت...
چه بايد مي كردم؟ بروم! نه، اينجا قيمت آدمها پايين است شايد با ده دلار شخصي را براي كشتن من اجير كرده باشند. پس بايد در خانه بمانم. و ماندم تا اينكه صبح شد. لباسهايم را عوض كردم و رفتم سر و گوشي آب بدهم و خانه آنها را از دور تحت نظر بگيرم.
در خانه شان بسته بود... ناگهان در باز شد و همانهايي كه مرا كتك زده بودند از خانه بيرون آمدند. فهميدم كه مي خواهند سر كار بروند.
روز چهارم كه داشتم از دور خانه را مي پاييدم بعد از اينكه آنها به سر كارشان رفته بودند ناگهان در خانه باز شد،
چهره همسرم را ديدم كه چپ و راست را نگاه مي كرد.
خالد مي گويد: 

در طول زندگيم صحنه اي شگفت انگيزتر و زيباتر از اين را نديده بودم فكر نكنم بهتر و زيباتر از او را اصلا ديده بودم با وجود اينكه اين چهره اي كه مي ديدم قرمز و رنگين از خون بود.
سريع نزديك رفتم. به او نگاه كردم،‌نزديك بود بميرم آخر رنگش قرمز شده بود. روي صورتش،‌ دستانش و پاهايش همه خون بود و فقط يك لباس ساده بدنش را پوشانده بود. ناگهان چشمم به زنجيري افتاد كه با آن پاي او را بسته بودند و زنجيري كه دستانش را از پشت قفل كرده بود.
زماني كه او را ديدم نتوانستم خودم را نگه دارم و گريه كردم.
به من گفت:

خالد: اول اينكه مطمئن باش،‌ من برهمان عهدي كه با خدا بستم پايدارم و قسم به الله كه هيچ معبود به حقي جز او نيست آنچه من كشيده ام با ذره اي از آنچه اصحاب و تابعين و بلكه انبياء و مرسلين كشيده اند برابري نمي كند.
الله اكبر چه زني!
دوم اينكه: بين من و خانواده ام وساطت نكن.
سوم: در اتاق بمان تا زماني كه إن شاء الله من بيايم،‌ولي زياد دعا كن. نماز شب بخوان و نماز زياد بخوان زيرا نماز بعد از خداوند بهترين پناهگاه براي انسان است.
خالد مي گويد :

رفتم و در اتاقم ماندم. يك روز... دو روز‌،‌ سه روز و در آخر روز سوم،‌ناگهان در اتاق به صدا در آمد، يعني چه كسي مي تواند باشد؟! اولين بار است كه در اين اتاق صداي در را مي شنوم. خيلي ترسيدم،‌يعني چه كسي در اين نيمه شب اينجا آمده!! حتما جاي من را پيدا كرده اند..
در اين افكار بودم كه ناگهان صدايي شنيدم كه زيباتر از آنرا نشنيده بودم، صداي همسرم بود.
ما را در سایت NEW دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دوستان mw55 بازدید : 1367 تاريخ : شنبه 26 مرداد 1392 ساعت: 19:09

نظر سنجی

به کدام یک ازمطالب علاقه بیشتری دارید

خبرنامه