سرگذشت سنا – ازمصر

ساخت وبلاگ

- بر اساس سرگذشت سنا – ازمصر

 

من مانند هرفرد مسيحي ديگر از کودکي بردين مسيحيت رشد کرده ام؛پدرم همواره سعي    مي کرد مرا ملتزم تربيت کند اوروزهاي يکشنبه مرا با خود به کليسا مي برد ومرا مجبور    مي کرد تا دست کشيش را ببوسم.سپس مانند بقيه مي نشستم وبه خواندن کتاب مقدس          مي پرداختم وبعد از آن به سخنان کشيش گوش فرا مي دادم که مارا با عقيده تثليث آشنا       مي کرد.در اين سخنان کشيش تأکيد مي کرد که غير مسيحيان هرچه قدر هم کارهاي خوب انجام بدهند باز هم مورد غضب خداوند هستند زيرا به عقيده او تمام غير مسيحيان کفار ملحد هستند،من نيز مانند بچه هاي ديگر که به همراه والدينشان به کليسا آمده بودندبه حرفهاي کشيش گوش مي دادم اما متوجه منظور او نمي شدم.وقتي از کليسا خارج مي شدم به سرعت به طرف خانه روانه مي شدم تا با دوست مسلمانم به بازي بپردازم.ايام کودکي طوري بود که  حقد و کينه اي که کشيش در دل مردم مي انداخت را هضم نمي کرد.کم کم بزرگ شدم وبه مدرسه رفتم .در مدرسه دوستان زيادي پيدا کرده بودم.از اخلاق بعضي از آنها خيلي خوشم  مي آمد زيرا واقعا ً داراي صفات حميده بودند،با اينکه از نظر مذهبي با هم اختلاف داشتيم اما هرگزمرا جدا از خودشان نمي دانستند.مرا مانند خواهرشان دوست داشتند؛بعدها فهميدم مسلمانان طبق دستورات قرآن کريم ملزم هستند با کفار غير حربي با نهايت احسان رفتار کنند به اميد اينکه آنها روزي مسلمان شوند.يکي از دوستان مسلمانم با من رابطه  بسيار متيني  داشت به طوري که هرگز از هم جدا نمي شديم الا زمانيکه هنگام کلاس دروس ديني مي رسيد که در اين هنگام طبق نظام آموزشي کشور مصر که کلاسهاي دروس ديني براي هر گروه وآيين به طورجداگانه تشکيل مي شد شرکت مي کرديم.در اين کلاسها من در کنار ساير همکيشانم زير نظر معلم دروس ديني مسيحي به فراگيري درس مي پرداختيم.

 

 هميشه دوست داشتم از معلم بپرسم چطور ممکن است  مسلمانان که طبق عقيده مسيحيها از کافران به شمار مي آيند اين چنين داراي اخلاق حميده هستند اما جرأت آن رانداشتم. تا اينکه روزي کمي به خود جرأت داده وجريان را به معلمم گفتم خانم معلم در حالي که سعي مي کرد عصبانيت خود را پنهان کند بالبخندي سرد روبه من کرد وگفت:"تو هنوز کوچک هستي وخوب وبد اين دنيا را نمي فهمي پس   مواظب باش تا ظاهر فريب دهنده مسلمانان تو را گول نزند زيرا ما بزرگترها چيزهايي را از مسلمانان مي دانيم که شما کوچکترها آنها را   نمي دانيد."

 

معلمم با اين جوابش سعي کرد مرا قانع کند اما من با اين حرفهاي او قانع نشدم.روزگار به همين منوال گذشت تا اينکه خانواده بهترين دوستانم به قاهره نقل مکان کردند.اين جدايي برايم خيلي سخت بود به طوري که به شدت از اين فراق گريستم،دوستم براي اينکه مرا دلداري دهد چاره اي نديد جز اينکه قرآني کوچک که در جعبه اي بسيار زيبا قرارداشت را به من هديه دهد وبه من گفت:همواره دنبال چيزي گرانبها بودم تا آن را به تووبه ياد ايام رفاقتي که با هم داشتيم هديه کنم اما چيزي گرانبهاتر ازاين قرآن نيافتم که محتوي کلام الله است تا به تو هديه کنم پس آن را از من پذيرا باش.من با کمال ميل اين هديه او را پذيرفتم وسعي کردم آن را از چشم خانواده ام پنهان کنم زيرا خانواده ام هرگز قبول نداشتند تا دخترشان قرآني را به دست بگيرد.بعد از رفتن دوستم هرگاه صداي اذان را مي شنيدم قرآن را بيرون مي آوردم وآن را دور از چشم خانواده ام مي بوسيدم وبا اين طريق خاطرات خوش صداقتمان درمن زنده      مي شد.روزها گذشت ومن با يکي ازاسقفهاي کليساي مريم مقدس ازدواج کردم،وبه  خانه بخت رفتم وهرچه که متعلق به خودم بود را به خانه جديد منتقل کردم که در بين آنها آن مصحف شريف که دوستم به من هديه داده بود نيز با خود بردم،اما دور از چشم شوهرنگهداري       مي کردم.درخانه شوهر من نيز مانند هرزن شرقي ديگر پايبند به زندگي بودم ودرطي اين مدت سه فرزند به دنيا آوردم.

 

در کنار زندگي خانوادگي که داشتم دردفتر مرکزي استانداري نيز به کار مشغول بودم.اکثر همکاراني که آنجا داشتم مسلمان ومحجبه بودند واين باعث مي شد که همواره خاطرات خوش دوستم در ذهنم زنده بماند.هروقت صداي اذان را مي شنيدم يک احساس دروني درمن        مي خروشيد اما سبب آن را نمي دانستم؛زيرا من هنوز مسيحي بودم وهمسر کسي که به نوعي درتماس مستقيم با کليسا بود وخانواده اش را از اين طريق اداره مي کرد.با گذشت زمان وگفتگو با همکاران مسلمانم در مورد حقيقت دين به اين انديشه افتاده بودم تااصل واساس  مسيحيت واسلام را بر اساس صحبتهايي که در کليسا از کشيشان مي شنوم وبا واقعيتي که من هرروز به طور محسوس با آن برخورددارم مقايسه کنم.براي آشنايي بيشتر با دين اسلام به برنامه هاي ديني که از راديو وتلويزيون پخش مي شد روي آوردم البته براي ديدن يا شنيدن اين برنامه ها از غيبت شوهرم استفاده مي کردم.وقتي به تلاوتهاي (شيخ عبدالباسط) و(شيخ محمد رفعت) گوش مي دادم احساسي به من مي گفت که اين نمي تواند کلام بشر باشد بلکه اين وحي الهي است.روزي ديگر نيز درغياب شوهرم تصميم گرفتم تا گنجينه گرانبهايم را بگشايم تا بلکه اسراري از آن دريابم.با اينکه دستم دچار رعشه شده بود وبدنم مي لرزيد مصحف شريف را گشودم ؛به مجرد گشودن آن چشمم به اين آيه افتاد که مي گفت:(إن مثل عيسي عندالله کمثل آدم خلقه من تراب ثم قال له کن فيکون)عرق از صورتم سرازير مي شد ويک لرزش نامحسوسي بربدنم سايه افکند.با اينکه قرآن را بارها وبارها اززبان دوستان و      رسانه هاي جمعي شنيده بودم اما هرگز اين حالت را درخود نديده بودم الا همان موقع که خودم شخصا ً اين آيه رااز قرآن کريم تلاوت کردم.تصميم گرفتم که ادامه اين آيه را بخوانم که احساس کردم کليد در آپارتمان در قفل آن مي چرخد فهميدم که شوهرم به خانه برگشته است  پس به سرعت مصحف را پنهان کردم وبه استقبال شوهرم رفتم.

 

روزبعد به سرکارم رفتم درحالي که سؤالات گوناگوني در سرم شکل گرفته بود،زيرا آيه اي که من خوانده بودم جواب سؤال هميشگي ام را داده بود؛هميشه مي خواستم بدانم ماهيت عيسي مسيح چيست؟آيا اوهمانطورکه کليسا مي گويد پسرخداست؟يا اينکه او پيغامبري نيک سرشت از جانب خداست؟آيه قرآن مرا از شک وترديد بيرون آورد وبا صراحت اعلام کرد که عيسي عليه السلام از نسل آدم است پس با اين حساب او پسر خدا نمي تواند باشد؛خداوند در وصف خويش مي فرمايد(لم يلد ولم يولد ولم يکن له کفوا ً احد)به خودم گفتم:راه حل چيست؟ جوابم را مي دانستم؛به جز الله هيچ معبود برحق ديگري وجود ندارد. افکار گوناگوني به مغزم هجوم           مي آورد اگر من مسلمان مي شدم عکس العمل خانواده ام در قبال من چه بود؟شوهر وفرزندانم چه عکس العملي را نشان مي دادند؟تمام اين سؤالات به ذهنم آمده بود اما جواب آن را       نمي دانستم؛در دفتر کارم سعي مي کردم کارم را به نحو احسن انجام دهم اما اين تفکرات   نمي گذاشتند به خوبي به کاربپردازم.قدم اول را بايد برمي داشتم اما اين کار براي من خطراتي درپي داشت که شايد کمترين خطر آن مرگ بود.تا چند هفته بين اين سردرگمي باقي ماندم ودر محل کارم نيز تمرکز کافي نداشتم.تا اينکه روز موعود فرا رسيد ومن از تاريکي کفر به نور ايمان پيوستم.آن روزنشسته بودم وبا فکري پراکنده به تصميمم   مي انديشيدم که صداي اذان از مسجدي نزديک به گوشم رسيد ومسلمانان را براي اداي نماز ظهر به سوي خود فرا          مي خواند.صداي اذان تا اعماق وجودم رخنه کرد واحساس آرامشي عجيب به من دست داد واز اينکه تا اين مدت برروي کفر باقي مانده بودم احساس گناه مي کردم وندايي که تا مدتها در جوارحم جريان داشت را با صداي بلند ودر ميان تعجب همکاران بيان کردم:(أشهدان لا اله الا الله وأن محمداًعبده ورسوله)همکارانم که هنوز دربهت فرو رفته بودند يکي يکي آمدند ودر ميان شادي وگريه بعضي از آنها مرا در آغوش مي گرفتند وتبريک مي گفتند.خبر اسلام آوردنم به سرعت در اداره پيچيد به طوري که کارمندان مسيحي آنجا قبل از اينکه به خانه برسم خبر مسلمان شدنم را به خانواده ام رساندند.من اهميتي به سخنان آنها ننهادم؛آنها مسأله را با بزرگنمايي به خانواده ام رسانده بودند من اما مي خواستم مسلمان شدنم به طور رسمي باشد به خاطر همين به ثبت اسمم در اداره مربوط به امور تازه مسلمانان پرداختم تا اسناد ومدارک جديدم را تحويل بگيرم.وقتي به خانه برگشتم متوجه شدم که شوهروخانواده پدري تمام لباسهايم را به آتش کشيده اند وبر اموال وطلا وجواهراتم مسلط   شده اند که البته اين براي من مهم نبود اما چيزي که باعث شد خيلي زجر بکشم پنهان کردن بچه هايم توسط شوهرم بود که با اين وسيله مي خواست مرا تحت فشار قرار بدهد تا به کفر برگردم.از اينکه بچه هايم در آغوش کساني پرورش بيابند ومانند پدرشان همان مسير کفر را بپيمايند احساس ناخوشايندي داشتم؛دستانم را به سوي دعا بلند کردم واز خداوند خواستم فرزندانم را به من بازگرداندتا آنها را مسلمان تربيت کنم.خداوند دعايم را قبول کرد وخواهران وبرادران مسلمان مرا راهنمايي کردند تا بتوانم اين قضيه را به دادگاه ببرم و دادگاه حکم قضيه وحضانت فرزندان رابه نفع من پايان رساند؛واز شوهرم خواست يا دين اسلام را بپذيرد تا بتواند با من زندگي کند يا اينکه از هم جدا شويم،شوهرم از مسلمان شدن امتناع ورزيد ودادگاه نيز حکم تفريق بين من واو را صادرکردوبچه ها را نيز به حکم شرع چون هنوز به سن تکليف نرسيده بودند واز روي فطرت مسلمان محسوب مي شدند را به من سپردند.من که پيروزي درخشاني در اولين قدم واز راه قانوني نصيبم شده بود کار را تمام شده پنداشتم غافل از اينکه خانواده وشوهرم براي خرد کردن روحيه ام به شايعه پراکني مي پردازند واين شايعه ها باعث شد تمام  کساني که با آنها آشنايي داشتم با من قطع رابطه کنند با تمام اينها من ايمانم را حفظ کردم وهمواره دستانم را به سوي الله دراز مي کردم واز او مدد مي طلبيدم.از او مي خواستم شايعات را ازمن دور کند وسينه ام را از اندوه بکاهد؛اين بار نيز خداوند دعايم را قبول کردومن با بيوه زني آشنا شدم که اسوه صبربود با اينکه از نظر مالي فقير بود اما با توکل برخدا چهار دختر ويک پسر را بعد ازاينکه شوهر وفات مي يابد بزرگ مي کند؛او از من خواست که با تنها پسرش ازدواج کنم وبا آنها زندگي کنم.من بدون درنگ با اين پيشنهاد او موافقت کردم وبا محمد پسرش ازدواج کردم وبا اينکه ازنظر امکانات ومالي در مضيقه هستيم اما با فراغي آسوده وفکري راحت به زندگي خود ادامه مي دهيم وبا تمام ناملايماتي که ازخانواده وشوهر سابقم ديده ام اما از خداوند مي خواهم آنها را نيز به راه راست هدايت دهد

NEW...
ما را در سایت NEW دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : دوستان mw55 بازدید : 1332 تاريخ : يکشنبه 27 مرداد 1392 ساعت: 15:08