روزی زن ملا نصرالدین آش درست کرده بود. موقعی که یک قاشق از آش را خورد. دهانش به شدت سوخت اما به رویش نیاورد تا که ملا نصرالدین هم بخورد و دهان او هم بسوزد. حلقه ای اشک از شدت سوزش بر چشمان زن ملانصرالدین افتاد ملا پرسید چه شده؟ گفت یاد مادر خدا بیامرزم افتادم.
ملا نیز یک قاشق از آش را خورد و دهان او نیز سوخت و حلقه اشکی دور چشمش جمع شد. زن ملا پرسید چه شده؟ گفت یاد مادر خدا بیامرزد افتادم، که چطور توانست دختر بدجنسش را به من بیندازد.